دیروز تو رسانه ملی برنامه ای دیدم که واقعا دلم سوخت، به حال خودم، به حال خودمون، و به حال اونایی که فدایی امثال من نمک نشناس شدن! واسه ماهایی که مرغ همسایه رو قاز می دونیم و براش سرو دست میشکنیم!
البته تو این شلوغی خواننده ها و سوپر استارها و رمان ها و قهرمانای خیالی هالیوودی و بالیوودی خیلی ها یادشون رفته که یه روزی روزگاری یه دکتر که از نظر علمی واقعا جزو بهترین های میلیاردها آدم این دنیا بود از امریکایی که سرزمین موعود خیلی ها بود بیرون اومد و رفت تو بیابونای مصر آموزش نظامی دید، بعد از یه مدت سر از لبنان در آورد و دست به کارای انقلابی بزرگی زد که تا سالهای سال فراموشش نمی کنن!
بعد به ایران اومد و در حالی که همه انتظار داشتن این دکتر هم مثل خیلی ها وارد بازی سیاست و قدرت بشه سر از جبهه درآورد و تشکیلات جنگ های نامنظم یا همون "چریکی" رو راه انداخت.
نمیدونم یادمون هست یا نه ولی این دکتر یه روز تو دهلاویه مجروح شد و با تمام زیبایی های دنیا خداحافظی کرد و رفت: "ای حیات! با تو وداع میکنم. با همه زیبائیهایت ؛ با همه مظاهر جلال و جبروت ؛ با همه وجود وداع میکنم ، با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود میروم ، و از همه چیز چشم میپوشم....
ای پاهای من! میدانم شما چابکید ، میدانم که در همه مسابقهها گوی سبقت را از رقیبان ربودهاید ، میدانم که فداکارید ، میدانم که به فرمان من مشتاقانه بسوی شهادت، صاعقهوار به حرکت در میآیید.
اما من آرزوئی دارم ، من میخواهم که شما به بلندی طبع بلندم به حرکت درآیید ، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید ، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید ؛ این پیکر کوچک ، ولی سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را ، به سرعت مطلوب ، به هر نقطه دلخواه برسانید .
در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید ، من چند لحظه بعد به شما آرامش میدهم ، آرامش ابدی ! دیگر شما را زحمت نخواهم داد.
دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد ، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد ، دیگر به شما بیخوابی نخواهم داد.
و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد .
از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد ، از بیغذائی ، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد ، آرام و آسوده ، برای همیشه ، در بستر نرم خاک ، آسوده خواهید بود ، اما...
اما این لحظات حساس ، لحظات وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقاء پروردگار
لحظات رقص من در برابر مرگ
باید زیبا باشد."
خاک بر سر ما که جای این موجود فرا انسانی تو زندگی و رفتار و عقایدمون خالیه!
زندگینامه چمران رو که میخوندم دلم شکست، وقتی که گدایی رو دیده بود و چون نمیتونست جایی براش پیدا کنه تا صبح تو سرما پیشش موند! کدوم یکی از اسطوره های خیالی دنیا از همچین سابقه ای حتی تو رویا پردازی های مسخرشون برخوردارن؟ عادت کردیم داستان دخترک کبریت فروش رو بخونیم، ژان والژانی که هرگز وجود نداشته رو دوست داشته باشیم و چه گوارای جنگجو رو عاشقانه بپرستیم!گم شدیم تو شلوغی زرق و برق یه مشت ستاره ای که با دست خالی هم میشه چیدشون!